سخن نویسنده از خروسخون تا بوق سگ
خب! برای اینکه علت نوشتن کتاب رو توضیح بدم، اول باید بگم که چطوری شد تو بازار مشغول به کار شدم؟
در طول دورهی تحصیل از کودکی برای کمک به پدربزرگ میرفتم سر کار؛ برعکسِ خیلی از همسن و سالهای خودم به هیچ ورزش خاصی علاقهای نداشتم؛ اهل موسیقی و کلاسهای مختلف هم نبودم؛ تنها یه سرگرمی داشتم، اونم آشپزی بود (باز هم برخلاف هم سن و سالهایِ هم جنس)؛ البته در اون زمان کلاسی برای آموزش آشپزی هم نبود؛ به همین علت میرفتم بازار؛ هم فال بود و هم تماشا.
یادمه یه سال بخش زیادی از تعطیلات رو رفتم بازار و روز آخر درست قبل از باز شدن مدرسه، حاجی دست کرد توی دخل و ۳ تا هزاری بهم داد؛ اون ۳ تا هزاری در مقایسه با کاری که کرده بودم واقعاً هیچی نبود، ولی برای من یک جورایی اولین دستمزد محسوب میشد، لذا خیلی بهم چسبید.
همین مزهی پول بود که سالهای بعد هم منو میکشوند به اون سمت؛ البته مبلغی که به عنوان حقوق میگرفتم، حتی شبیه حقوق یه کارگر معمولی هم نبود، ولی همینکه احساس میکردم انسان مفیدی هستم، کِیف میکردم.
خداییش بیشتر از اینکه پولش به دردم بخوره، تجربههایی که کسب کرده بودم، خیلی در آینده به کارم اومد. سالی که کنکور دادم در رشتهی مورد علاقهام؛ یعنی، صنایع غذایی قبول و وارد دانشگاه شدم. از تحصیل در این رشته خیلی لذت بردم. بعد از فارغالتحصیلی، شغلهای مختلفی رو بررسی کردم و حتی مدتی در یه کارخونهی معروف صنایعغذایی، مشغول به کار شدم، ولی دیدم کارها بیش از اندازه حالت تکراری داره. طوری که در حد صبر و حوصلهی من نبود؛ اون موقع تصورم این بود که برای پول درآوردن باید سرمایه داشته باشی و بدون پول نمیشه کار کرد.
مدیر کارخونه در واقع مالک اونجا نبود، بلکه فقط یه کارمند رده بالا بود؛ اون موقع یه خونهی سازمانی داشت با یه پژوی درب و داغون که اونم مال کارخونه بود؛ شبانهروز برای کسب و کاری وقت و انرژی میذاشت که خودش هیچ سهمی توش نداشت.
هیچ کدوم از کارگرا هم اونطور که باید کار نمیکردن؛ اکثراً میاومدن ساعت کاریشون رو پر میکردن و میرفتن. یه روز نشستم با خودم حساب کتاب کردم دیدم، من که پول ندارم، بتونم صاحب همچین کارخونهای بشم. پس اگه خیلی خوب باشم، تو بهترین حالتش میتونم مدیر این کارخونه یا یه جایی شبیه اینجا بشم.
وقتی خودمو جای مهندس (مدیر کارخونه) گذاشتم، دیدم اصلا ًدلم نمیخواد زندگیام اینطوری باشه؛ پا شدم رفتم پیش مدیر و بهش گفتم که میخوام از اینجا برم؛ خلاصه اومدم بیرون و رفتم بازار؛ سالِ بعد چون دلم میخواست کسب و کار حاجی رو به روز کنم، با کلی زحمت تو رشتهی MBA وارد دانشگاه شدم.
اون موقع هنوز این دورههای آزاد نیومده بودن و MBA رشتهی جدیدی بود. دو سالی که درس خوندم، از همون ترم اول فهمیدم، قرار نیست اینجا چیز بدرد بخوری یاد بگیرم. ولی تصمیم گرفتم بهش ادامه بدم.
حاجی خیلی دوست داشت که من درس بخونم، ولی همیشه میگفت: بازار بزرگترین دانشگاهه؛ من واقعاً این رو با تمام وجودم درک کردم؛ در طول این سالها که شاگردی کردم و البته که هنوز هم شاگرد هستم، اینو فهمیدم که کاسبی توی ایران با همه جای دنیا فرق داره؛
دوستان! کتابهای خارجی خوبن؛ دورههای خارجی حرف ندارن؛ ولی توی ایران خیلی چیزا فرق میکنه و نمیشه با ترجمهی کتابهای خارجی به جایی رسید. برای همین تصمیم گرفتم مطالبی که این سالها به صورت عملی یاد گرفتم رو بنویسم تا همه بتونن استفاده کنن.
کتاب لز خروسخون تا بوق سگ چی هست؟
کتاب قصه؟ بله کتاب قصه است! مثل کتابهایی که توی دوران بچگی میخوندیم! با شخصیت های مختلف! همونقدر شیرین یا شایدم تلخ! درست مثل داستان شنگول و منگول و حبه ی انگور و آقا گرگه! قراره کتاب رو بخونیم،ازش لذت ببریم، ولی آخرش درس هم قراره بگیریم! پس حواس جمع باشید!
چرا کتاب از خروسخون تا بوق سگ رو اینطوری نوشتم!؟
حالا شاید این سؤال براتون پیش بیاد که چرا این مدلی نوشتم؟ اکثر کتابا یه قالب آموزشی دارن، مطالبی گفته میشه و خواننده مطالعه میکنه؛ پس چرا داستان؟! چرا قصه؟!
من از بچگی کتابخون بودم وقتی میگم کتاب، همه فکرشون میره به سمت کتابهای علمی. ولی من عاشق رمان بودم. هر وقت فرصتی پیدا میشد، شروع میکردم به رمان خوندن. خیلی وقتا به جای کتابای درسی هم، داستان و رمان میخوندم. این قضیه توی خونهی ما اپیدمی شده بود. یعنی برادر و خواهرم رسماً شب امتحان به جای کتاب درسی، رمان میخوندن.
الان که شاید ۲۰ سال از اون زمان میگذره، هنوزم که هنوزه، کتابهای مورد علاقهمون رو یه وقتایی با هم مرور میکنیم. جالب اینجاست که خط به خطش رو بعد از بیست سال هنوز حفظیم، اما کتابهای درسی رو نه!
این شد که من به معجزهی داستان ایمان آوردم و تصمیم گرفتم که تمام مطالب و تجربیاتم رو از طریق داستان به مخاطب آموزش بدم. اینطوری هم شانس یادگیری برای مخاطب بیشتره، هم تو خاطرش بیشتر میمونه. شاید هم در حین مطالعهی کتاب بتونه همذاتپنداری کنه و مشابه روایت داستان، کسب و کارش رو بتونه ارتقا بده.
چطوری باید کتاب از خروسخون تا بوق سگ رو بخونیم؟
گفتیم این کتاب داستانه! باید بخونیم و لذت ببریم ولی حواسمونم جمع باشه! شاید یک نکته اینجا باشه که با رعایتش بتونید کاسبیتون رو متحول کنید! پس خودکار بدست باشین. هرجای کتاب دیدین نیازه، کنارش یادداشت کنید! علامت بزنید و مشکل خودتون رو عنوان کنید!
یک سری کادر و سوال جاهای مختلف کتاب هست که اینها قراره به تفکر عمیق تر شما کمک کنه! حتما توی کادرها رو پر کنید ضرر نمی کنید!
توصیهنامه دپیام بهرامپور؛ موسس مجموعه بیشتر از یک نفر
هنر و مهارت فروش، موضوعی بسيار كاربردی است؛ زيرا همه ما به نوعی فروشنده ايم! هر كتابی به شكلی به آموزش مسائل فروش میپردازد. البته بيشتر آموزش ها متكی به دانش عملی و تجربيات افرادی است كه سال ها در اين زمينه فعاليت كرده اند. آقای معين جلوه نيز در كتاب حاضر، در قالب داستانی جالب به بازگويی تجربه كسبه قديمی بازار و باورهای آنها می پردازد. مطمئنم نكات و ريزه كاری هایی را در اين كتاب به چنگ می آوريد كه در كمتر كتاب آموزشی در مورد فروش موجود است. اين شما و اين داستان «از خروسخون تا بوق سگ»!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.